من ؟
من عاشق خودش بودم و کل خانوادهاش . لعنتیهای دوستداشتنی ، همهشان زیبا
و خوشتیپ و شیکپوش . به خانه ما که میآمدند ، حالم عوض میشد. نه که
عاشق باشم نه ، بچه ده یازده ساله از عشق چه میفهمد ؟ فقط مثلا یادم هست
یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال
تحصیلیم آورده بود نوی نو نگه داشتم تا عید که اینها آمدند و هدیه کردم به
او. که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان… یک بار هم کفشهای پدرش را در
راه پله پشتبام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون – فکر
کنم – نِل را تا انتها ببیند.
این بار اما داستان
فرق میکرد . دیشب به من – فقط به من – گفته بود برای صبحانه حلیم و نان
بربری دوست دارد و بیوقت هم آمده بودند ، وسط زمستان . زمستان برفی اوایل
دهه شصت. من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر. او دو سال از من کوچکتر
. هرکاری که کردم خوابم نبرد ، دست آخر چهار صبح بلند شدم و یک قابلمه
کوچک برداشتم – قابلمه جان راستی هنوز با ماست ! – و زدم به دل کوچه ، به
سمت فتح حلیم و بربری .
هوا تاریک بود هنوز ؛ اما کم نیاوردم . رفتم تا رسیدم به حلیمی اما بسته
بود . با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز میشود . بچه یازده دوازده
ساله شعورش نمیرسید آن وقتها که نانوایی و حلیم دیرتر باز میشوند ! خلاصه
، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت !
نان و حلیم بالاخره مهیا شد و برگشتم . وقتی رسیدم خانه ، رفتهبودند . اول
صبح رفتهبودند که زودتر برسند به شهر و دیار خودشان . اصلا نفهمیده
بودند من نیستم . هیچکس نفهمیدهبود .
خستگیش به تنم ماند . خیلی سخت است که محبت کنی ، سختی بکشی ، دستهایت یخ
کند ، پاهایت از سرما بی حس شود ، قابلمه داغ را با خودت تا خانه بیاوری ،
نان داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد ولی نبیند آن که
باید.
وقتی تلاش میکنی برای حال خوب کسی و نمیبیند ، خستگیش به تنت میماند …
همین.
.